امروز بعد از یه روز خستگی و درس و کلاس و دل مشغولی نشستم تا با خودم حرف بزنم...
خسته شدم از اینهمه فکرایی که تو سرمه...
نمیدونم دیگه کی قراره از این ناراحتیای الکیم دست بکشم...
اشکامو پاک کردم و رفتم صورتمو بشورم که یهو چشمم خورد به زنی که تو آیینه بهم زل زده بود...
نگاش کردم...چشماش گود افتاده بود و رنگش پریده بود...
هر وقت مقابل آیینه می ایستادم زنی به من چشم میدوخت و نگاه بی رنگش را نشانم میداد...
یادم آمد که چند روز پیش مادرم گفت که چرا اینقدر نگاهت بی تفاوت شده...
برچسب : نویسنده : funnyweb بازدید : 70